کجا ایستادی ؟ روی یک قله؟ کی رسیدی؟ اومدنش سخت بود ؛نه؟ توبا خودت چی کار کردی ؟
حالا که اومدی و ایستادی روی این قله یه نگاهی به پشت سرت بنداز ، پشت سرت پر از حادثه است که تو توی اونها نقش داشتی ؛عین یک فیلمه که آخرش نقش اول داستان میاد روی این قله ای که تو الآن روش ایستادی و منتظر می مونه منتظر یک فرشته با دو تا بال که اونو با خودش می بره ، به یک دنیای دیگه .
اون فرشته زیباست ولی معلوم نیست که تو اونو چه طوری می بینی . اگه می خوای بدونی اون ملک آسمونی را چطور می بینی به اتفاقات پشت سرت نگاه کن اون شبیه اتفاقات زندگی تو است سیاه ،سفید یا خاکستری ! تو کدومشون رو دوست داری ؟
سفید!
اگر سفید باشه که خیلی خوبه ؛سفید یعنی امید ،امید به زندگی خوب در یک مکان دیگه که هیچ رنگ و بویی از دنیا نداره...
ولی حالا دیگه خیلی دیر شده که تو به سفید فکر کنی . خیلی مهلت بهت داده شد تا بتونی سفید بشی ولی تو سیاه کردی از شب هم سیاه تر ،وقتی ازت خواستن با مردم خوش رفتاری کنی تو مثل خزان بودی ،سرد و زرد،وقتی بهت گفتن به مردم کمک کن ،تو مثل کویر شدی خشک خشک ؛وقتی بهت گفتن با خدا باش تو مثل بچه ها شدی ،لجباز و یک دنده...
وقتی خزون بودی ،کویر بودی یا بچه ؛خدا در گوشت می گفت:"زود باش راه خودت رو انتخاب کن خزون نشو چون اگر خزون بشی من هم با تو سرد میشم ،کویر نشو چون اگر کویر بشی من هم در لطف و رحمتم را به روی تو می بندم ،بچه نباش چون وقتش می رسه که من پاداش لجبازی هایت را به تو بدهم."
ولی تو نمی فهمیدی چون گوشت پر شده بود از حرفهای شیطون و جایی برای ندای حق نمانده بود .
خدا فرصت های زیادی به تو عطا کرد به هر طریقی که بگویی ،به پشت سرت نگاه کن همین چند قدم قبل از فتح قله ی گناه .خدا توسط یک واسطه به تو گوش زد کرد؛بنده ی من توبه کن توبه "و همانا خداوند توبه کننده گان را دوست دارد" ،ولی تو نخواستی و از آخرین فرصتت هم استفاده نکردی .
وای ببین ،فرشته مرگ آمد چقدر زیباست ولی تو نمی توانی آن طور که من می بینم او را ببینی ؛تو سیاه می بینی زشت و وحشتناک ،ترس تمام وجودت را گرفته بدنت می لرزد ، دیگه هیچ امیدی نداری تمام پل های پشت سرت را خراب گردی دیگه راه برگشتی نداری ،خدا حافظی کن با پول ،با ثروت،باخانواده ات و برو به سوی مرگ برو به سوی اعمالت که قدرشان را ندانستی و سیاهشان کردی .
برو چون دیگه به آخر خط رسیدی و راه برگشتی نیست.