»» لطف حق
لطف حق از شاعر معاصر پروین اعتصامی است که در آن به بزرگی و مهر و عطوفت بی نهایت خداوند عزوجل پرداخته است
من هر وقت دلم از این دنیا و آدم هاش میگیره یه سری به دیوان پروین و این شعر میزنم میخونمش با این کار دلم آروم میگیره
چون یادم میاره که خدا چقدر مهربون و بزرگه و ما رو هیچ وقت فراموش نخواهد کرد حتی اگر از بدترین ها باشیم
این شعر تجلی صفات رحمان و رحیم خداست حتما بخونیدش
و فاتحه ای هم نثار روح پروین اعتصامی کنید
لطف حق
مادر موسی چو موسی را به نیل------------- در فکند از گفته رب جلیل
خود زساحل کرد با حسرت نگاه--------------- گفت کای فرزند خورد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای----------------- چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیادت ایزد پاکت به یاد------- ----------------آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کین چه فکر باطل است------------ رهرو ما اینک اندر منزل است
پرده شک را بر انداز از میان-------------------- تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را آنداختی-------------------- --دست حق را دیدی و نشناختی
در تو تنها عشق و مهر مادریست-------------- شیوه ما عدل و بنده پر وریست
نیست بازی کار حق خود را مباز----------------- آنچه بردیم از تو باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است------------ دایه سیلاب و موجش مادر است
رود ها از خود نه طغیان میکنند---------------- آنچه میگوییم ما آن میکنند
ما به در یا حکم طوفان میدهیم--------------- ما به سیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان به ذات حق مده-------------- بار کفر است این به دوش خود منه
به که برگردی به ما بسپاریش--------------- کی تو از ما دوست تر میداریش
نقش هستی نقشی از ایوان ماست------- خاک و باد و آب سرگردان ماست
قطره ای کز جویباری میرود------------------ از پی انجام کاری میرود
ما بسی گمگشته باز آورده ایم-------------- ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هرکس بینواست ------------آشنا با ماست چون بی آشناست
ما بخوانیم ار چه ما را رد کند---------------- عیب پوشیها کنیم ار بد کند
سوزن ما دوخت هرجا هرچه دوخت ---------زاتش ما سوخت هر شمعی که سوخت
کشتی زآسیب موجی هولناک-------------- رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی کرد سیرش را تباه----------------- روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند--------------- قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است----------- ناخدای کشتی امکان یکی است
بند ها را تار و پود از هم گسیخت----------- موج از هرجا که راهی یافت ریخت
هرچه بود از مال و مردم آب برد --------------زان گروه مرده طفلی ماند خرد
طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت----------- بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وحله چون طومار کرد------------ تند باد اندیشه پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان نکن------- ---------این بنای شوق را ویران مکن
در میان مستمندان فرق نیست------------ این غریق خرد بهر غرق نیست
صخره را گفتم مکن با او ستیز------------- قطره را گفتم بدان جانب مریز
امر دادم باد را کان شیر خوار--------------- گیرد از دریا گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو -------------برف را گفتم که آب گرم شو
صبح را گفتم به رویش خنده کن---------- نور را گفتم دلش را زنده کن
لاله را گفتم که نزدیکش بروی------------ ژاله را گفتم که رخسارش بشوی
خار را گفتم که خلخالش----------------- مکن مار را گفتم که طفلک را مزن
رنج را گفتم که صبرش اندک است-------- اشک را گفتم مکاهش کودک است
گرگ را گفتم تن خردش را مدر ---------------دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهانداریش ده----------- هوش را گفتم که هوشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی ---------------ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و نا ایمن شدند----------- دوستی کردم مرا دشمن شدند
کارها کردند اما پست و زشت---------- ساختند آیینه ها اما زخشت
تاکه خود بشناختند از راه چاه---------- چاه ها کندند مردم را به راه
روشنی ها خواستند اما ز دود---------- قصر ها افراشتند اما به رود
قصه ها گفتند بی اصل و اساس--------- دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد--------------- رشته رشتند از دوک عناد
درسها خواندند اما درس عار------------- اسبها راندند اما بی فسار
دیو ها کردند دربان و وکیل -------------در چه محضر محضر حی جلیل
سجده ها کردند بر سنگ و خاک------- در چه معبد معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال----------- توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خود پسندی شد بلند----------- شعله کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غرق بی نوا-------------- تا رهید از مرگ شد صید هوا
آخر آن نور تجلی دود شد-------------- آن یتیم بی گنه نمرود شد
رزمجویی کرد با من چون کسی-------- خواست یاری از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانی ها بزرگ شد------- بزرگ و تیره دل تر شد ز گرگ
برق عجب آتش بسی افروخته--------- واز شرار خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند----------- برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد گشت پست و تیره رای------- سرکشی کرد و فکندیمش زپای
پشه ای را حکم فرمودم که خیز---------- خاکش اندر دیده خود بین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ---------------- تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین می پروریم---------- دوستان را از نظر چون میبریم
آنکه با نمرود این احسان کند------------ ظلم کی با موسی عمران کند
این سخن پروین نه از روی هواست------ هرکجا نوری است ز انوار خداست
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سقا ( سه شنبه 90/6/15 :: ساعت 4:6 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
«ایران در راه کمک رسانی به غزه تنهاست»میهمانی ای است به صرف نورتصاویری از حرم امام رضا علیه السلاماز زیباترین لحظاتدل نوشته ای برای کربلا[عناوین آرشیوشده]