« کاغذ کمپوت »
- نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.».
او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت ها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم، رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم، کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. این قدر ما را حرص و جوش ندهید.».
خبرنگار همین طور هاج و واج فقط نگاه می کرد.
مقر آموزش نظامی بودیم!بعد از عملیات کربلای پنج، جغلههای جهادو بردن برای آموزش نظامی.
گفتند: لازمه. چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب، شب سختی داریم. شاممونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کیف خوابیدیم. ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سر و صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن. هر چه گاز اشکآور داشتند زدند و هر چه تیر مشقی بود شلیک کردند؛ اما کسی ککش هم نگزید.
این قدر گلولهی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود. دیدند فایدهای نداره، شروع کردند به داد زدن: «برادر بلند شو! پاشو!، فایدهای نکرد. حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچهها. شروع کردند بچهها رو زدن و از تخت انداختنشون پایین و هلشان دادن بیرون. منصور داد زد: «چرا میزنید؟! چرا هل میدید؟!»
یکیشون داد زد: «خب! بروید بیرون! آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی!!». هنوز حرفش تموم نشده بود که بچهها از خنده ریسه رفتند و ولو شدند وسط سالن. یکی از پاسدارا، رو به دیگران کرد، در حالی که میخندید گفت: «فایدهای نداره، بریم. اینا آدم بشو نیستند». و آنها رفتند و ما تا صبح خندیدم.
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
« ضد هوایی »
مسئول آموزش و پروش استان به منطقه آمده بود. بین دو نماز امام جماعت رفت منبر، آن هم چه منبری! از مشرق وارد شد از مغرب در آمد، فرمانده ردان که با طولانی شدن سخنرانی حاج آقا تمام برنامه هایش به هم می ریخت، رفت پشت پدافند 57 و شروع کرد رو به آسمان شلیک کردن و داد و فریاد: هواپیما هواپیما! همه متفرق شدیم و جلوتر از همه روحانی مقر، بعد معلوم شد شوخی کرده و دشمنی در کار نبوده است. اما برای ادامه بحث دیگر دیر شده بود.
« نیمه سر »
نزدیک ظهر بود حسین آمد تا موهایش را کوتاه کنم. من هم وسایل اصلاح را برداشتم و آماده شدم.
به نیمه های سرش رسیده بودم که خبر آوردند به تنگه حمله کردند . حسین با همون کله نیمه کاره بلند شد شروع کرد به دویدن و گفت: زود باشید بچه ها باید به این نامردها یک درس حسابی بدیم.
از موهای سرش یادش رفته بود!
شهید حسین دهنوی
ادامه دارد
« وصیت نامه شهید حاج علی قوچانی »
آنچه خواهید خواند، متن کامل تنها وصیت نامه به جا مانده از شهید حاج علی قوچانی فرمانده تیپ یکم لشگر 14امام حسین(ع) می باشد. حاج علی قوچانی به سال1342 در اراک دیده به جهان گشود. شش ساله بود که به همراه خانواده به شهر اصفهان مهاجرت کرد. وی سرانجام در عملیات والفجر 8 درسال1364 در سن 23 سالگی بر اثر اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید.
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور پدر و مادر زحمتکش و مؤمنم سلام
درلحظات آخر عمر قصد خداحافظی دارم (و قصد دارم) و مطالبی چند به عنوان وصیت بنویسم.
نخست از شما با زبانی قاصر تشکر می کنم از شما پدر و مادرم ولی با بی زبانی می گویم که ان شاءالله خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خیران قرار دهد.
مادر و پدر عزیزم! امانتی که به شما داده شده بود، به صاحب اصلی آن بازگردانده شد. کسی که چیزی را امانت می گیرد موقع پس دادن هیچ گاه ناراحت نمی شود. آفرین بر شما! که این گونه امانت را تحویل دادید.
مادرم! من شما را خیلی دوست داشتم، همچنین پدر، همسر، برادر و خواهر را. شما تنها کسانی بودید که در این دنیا به آن علاقه داشتم. ولی مادرجان! من خدا را بیشتر از شما دوست دارم و برای همین است که قریب به شش سال از شما جدا شده ام. امیدوارم که درغیبت ظاهری من، بی تابی نکنید.
هرموقع که دلتان گرفت برای سرور همه ما اباعبدالله الحسین(ع) گریه کنید!
مطلب دیگر درمورد همسرم است، او را درتصمیم گیری آزاد بگذارید، بگذارید راه جدید خود را انتخاب کند و مسئله دیگر این که اگر فرزندم به دنیا آمد و پسر بود، کاری کنید که وقتی بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسین بگذارید!
درپایان از تمام آشنایان و دوستان حلالیت می طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسان ها رفتنی هستند تمام انسان ها چه خوب و چه بد و چه ضعیف و چه غنی با هر وضعیتی که هستند می روند. دراین راه، عده ای با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگی می کنند و بعضی برای زندگی خود بنده غیرخدا و بنده بنده خدا می شوند و از خود هیچ عزت و سرافرازی ندارند ولی دسته اول چون راه خدا را می روند همواره با مشکلاتی روبه رو می شوند، بعضی اوقات انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سرتعظیم غیرخدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.
وصیتی چند:
- پنج ماه روزه برایم بگیرید یا بخرید!
- دوماه نماز قضا به جا بیاورید!
- 37 هزار تومان به لشگر بدهکارم که مقدار 33هزار و 500 تومان آن را به قرض الحسنه ولایت فقیه که دفتر آن به نام (...) مسئول تعاون لشگر می باشد واریز کرده ام.
- اگر چیزی باقی مانده به دوستان و آشنایان خبر دهید که اگر کسی از من طلبی دارد بگیرد و درغیر این صورت در اختیار همسرم بماند.
- چنانچه وسایلی از سپاه و لشگر در اختیارم بوده، به لشگر بازگردانید!
منطِقُالطِّیر منظومهایست از عطار نیشابوری که به زبان فارسی و در قالب مثنوی به بحر رمل مسدس مقصور سروده شدهاست. کار سرودن این مثنوی در قرن ششم هجری قمری (1177 میلادی) پایان یافتهاست. این مثنوی که 4458 بیت دارد، از مثنویهای تمثیلی عرفان اسلامی به شمار میآید. مراحل و منازل در راه پوییدن و جُستن عرفان یعنی شناختن رازهای هستی در منطقالطّیر عطار هفت منزل است. او این هفت منزل را هفت وادی یا هفت شهر عشق مینامد.
هفت وادی به ترتیب چنین است: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، و فقر که سرانجام به فنا میانجامد. در داستان منطقالطّیر، گروهی از مرغان برای جستن و یافتن پادشاهشان سیمرغ، سفری را آغاز میکنند. در هر مرحله، گروهی از مرغان از راه باز میمانند و به بهانههایی پا پس میکشند تا این که پس از عبور از هفت مرحله، از گروه انبوهی از پرندگان تنها «سی مرغ» باقی میمانند و با نگریستن در آینه حق در مییابند که سیمرغ در وجود خود آنهاست. در نهایت با این خودشناسی مرغان جذب جذبه خداوند میشوند و حقیقت را در وجود خویش مییابند.
از نظر من منطق الطیر باعث می شود انسان به تمام صفات پاک الهی که در فطرت پاک خود دارد پی برد
واز تمام توجیهات بی ربط و غلط دور شود
ان شاالله
شمس با مولانا چه کرد؟[1]
در یک کلام ، شمس مولانا را از چنگ"صلابت" و "وقار" و سنگینی نجات داد تا سبکبار و سبک پرواز در آسمان عشق بپرد و برقصد. باز هم در یک کلام ، شمس مولانای رونده را که پایش از سنگینی بر زمین چسبیده بود ، از جاذبه ی زمین نجات داد تا در بی وزنی کامل به مولانای پرنده تبدیل شود و باز هم در یک کلام شمس مولانا را رقصِ عاشقانه آموخت:
گر شمس تبریزی کند در مُصحفِ دل یک نظر اِعراب[2] آن رقصان شــده،هم جَـزمِ آن پاکوفته
مولوی در این بیت یک دنیا حرف زده و همه ی آن چه را که شمس بر سرش آورده بیان کرده است. او دل خود را به کتابی تشبیه کرده که همانند همه ی کتاب ها ، حروف و کلماتش در جاهایی اعراب دارد و در جاهایی ساکن است.نگاهی که شمس در دل مولانا کرد باعث دست افشان شدن و پایکوبی این دلِ آرام و موقّر شد. رقصِ اعراب دلالت بر دست افشانی دارد اما پایکوبی جزم -که قاعدتا ساکن است- طرفه حدیثی است که فقط در کلام بی بدیل و منحصر به فرد مولانا می توان یافت. نمی دانم غیر از مولانا چه کسی می تواند چنین سخن بگوید؟
یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقـصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
شمس به مولانا رقاصی آموخت.ترقص کسی که پیش از این احترام و وقار اجتماعی متورم و پُربادی داشت:
زاهــد بــودم، تــرانه گـویم کردی سر فتنه ی بزم و باده جویم کردی
سجــاده نشین بـا وقــاری بــودم بـازیچــه کـودکان کــویم کــردی
یا :
در دست ، همیشه مُصحِفم[3] بود وَز عشق ، گرفته ام چغانه[4]
اندر دهنی که بود تسبیح ، شعرست و دو بیتی و تـرانه
شمس به مولانا آموخت همه بدبختی ها زیر سرِ وقار و وِزانت و ثقالتِ کاذبی است که پایت را به زمین می چسباند و اسیر خاکت می کند.باید همه ی اسباب تعیّن و تشخص خودت را- که عبارت است از مقام مرشدی و شیخی و زیرکی و دانایی- بر آب دهی. چنان که روایت کرده اند شمس کتاب های مولانا را در آب ریخت و او را از دست خودش رهانید. "منیت" و "هویت" مولانا در این بود که قبله و شمع محفلی بود و شمس او را به دود پراکنده ی بی تعین و بی هویتی تبدیل کرد تا از آن جمع و جماعت رها شود. خودش تمام این تحول و تبدل ها را در این دو بیت زیر خلاصه کرده:
گفت کـه شیخـی و سـری، پیشـرو و راهبـری شیخ نیـم ،پیش نیـم،امـر تـو را بنـده شـدم
گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی جمع نیم ، شمـع نیـم ، دود پراکنـده شـدم
ماشاءالله از این همه شور و شیدایی و ترقص و طربناکی . ماشاء الله از همه ی این تعبیرات گویا و روان سوز و دهان دوز. او دانست که زندگی حقیقی و شادمانگی در دولت عشق میسر است نه در دولت علم که علم عشق در دفتر نباشد . تعابیر خود مولانا از این تحول چنین است:
مرده بُدم ،زنده شدم، گــریه بُــدم خنــده شــدم
دولت عشــق آمــد و مــن دولت پاینــده شــدم
گفت که سرمست نه ای،رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم و زطــرب آکنــده شـــدم
این طربناکی چنان بود که مولانا نه تنها در پوست خود نگنجید و آن را بر درید، بلکه در همه دنیا هم نمی گنجید:
در بُنِ چاهی همی بودم زبـون در همه عالم نمی گنجم کنون
شمس به مولانا آموخت که رقص مردانِ خدا سبک باشد چون پر کاهی و برگِ درختی بر آب و چون پرنده ای در باد. با کمترین صدای موزونی ـ ولو صدای چکش بر سندان یا چرخش آسیاب ـ مولانا رقصان می شد و چنان به شور می آمد که کائنات هم برای او کف می زدند و دف می زدند و او را همراهی می کردند و از شوق او به شوق می آمدند:
رقـص آن جا کن که خــود را بشکنی پنبه را از ریشِ شهــــوت بــرکنــی
رقـص و جولان، بر سرِ میدان کننــد رقـص انـدر خونِ خود مردان کننـــد
چون رهند از دستِ خود، دستی زنند چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
مُطــربانشان از درون، دف می زننــد بحــرها در شــورشان،کف می زننــد
تــو نبینـی ،لیک بهــرِ گــوششـان بــرگ ها بــر شـاخ ها هم ،کف زنان
گویی شتر با آن دست و پای بلندش مست و بیخود شده و بدون توجه به نگاه دیگران و داوری این و آن ، برای خودش و فقط برای خودش می رقصد. معمولاً شتر در بهار و فصل جفت گیری به رقص می آید ولی رقص مولانا زمان و مکان نمی شناسد:
این بـوالعجب،کانـدر خـزان، شـد آفتاب اندر حمل[5]
خونم به جوش آمد ،کند در جویِ تن،رقص الجمل
و این احساس فرحناکی و طربناکی را با عبارات غریب و بی سابقه و ناگفته ای بیان می کند که خود حاکی از غرابت و بی سابقگی حال او دارد:
مادرم بخت بُدست و پدرم جود وکرم فـرحِ بــنِ فــرحِ بــنِ فـــرحــم
یعنی هفت جدم "شادمانی" بوده است و جز شادی چیزی به یاد نمی آورم چرا که دیگر اسیر تعینات علمی و احترام مریدان نیستم و وقار و متانت و سنگینی زمین گیرم نکرده است.
رابطه شمس و مولانا، غریب ترین و عجیب ترین و بی سابقه ترین رابطه ای است که میان دو کس می توان سراغ کرد و حاصل آن هم غریب ترین و عجیب ترین و نُوترین اشعار و زیباترین و بی سابقه ترین تعابیری است که مطلقاً قابل قیاس با آثار هیچیک از شعرای پیش و پس از او نیست. آن کس که نیما را آغازگر شعر نو نامید، از مولانا غافل بوده است ؛ بخصوص که اولین بار هم او بود که از سیلاب معانی می خواست قافیه و مفعله را با خود ببرد و دادش از مفتعلن مفتعلن مفتعلن ، به آسمان رسیده بود:
قافیه و مفعله را گو همه سیلاب ببر پوست بود ، پوست بود در خورِ مغز شُعرا
از همین روست که پس از او دیگر "مثنوی" نه یک قالب مشترک و رایج شعری که نام یک کتاب یگانه و منحصر بفرد است و "مولوی" دیگر نه یک عنوان مشترک و عمومی که اسم خاص جلال الدین محمد می شود.
عظمت و شکوه کاری که شمس با مولانا کرد زمانی محسوس تر و ملموس تر می شود که بدانیم مولوی پیش از ملاقات شمس موعظه گری ناشاعر بود ولی به ناگاه در 38 سالگی گوی سبقت را از همه ی شاعران سابق و لا حق می رباید و به شاعرترین شاعرانِ جهان تبدیل می شود. مولانا نه شاهکار شمس که معجزة او بود.
[1] با الهام از سخنرانی دکتر الهی قمشه ای در شبکه 4 راجع به شمس
[2] ـ اعراب : زیر و زبر
[3] ـ مصحف: کتاب و بطور خاص قرآن
[4] ـ چغانه: نوعی ساز
[5] ـ در نجوم خورشید در فصل بهار بر برج حَمَل(بره) می رود لذا "آفتاب در حمل شدن" کنایه از آغاز فصل بهار است.
نمی دونم چرا اما من خیلی شهید آوینی رو دوست دارم
شاید به خاطر هنر مند بودنشونه و نثر دلنشین کتبشون هست.
خود ایشون در مورد جوونیشون میگن:
... تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف میزنم. من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام. به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام، ساعتها از وقتم را به مباحاث بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام، ریش پروفسوری وسبیل نیچه ای گذاشتهام و کتاب «انسان موجود تکساحتی»هریت مارکوزه را ـ بی آنکه آن زمان خوانده باشماش ـ طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشاندهاست که ناچار شدهام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمیآید. باید در جستوجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت... و حالا از یک راه طی شده با شما حرف میزنم.
البته کتابای ایشونم خیلی خوشکلن من خودم یدونشو خوندم
فتح خون که بسیار جذاب و شیرین بود
و آثار دیگه ی ایشون از قرار زیر هستند:
و حتی یک سری از آثارشون هنوز منتشر نشدن
ان شاالله همیشه مانوس با شهدا باشید