الهی فاسقان زشتند
و زاهدان مزدور بهشتند
ای آفرینده خلقان از آتش و آب
فریاد رس از ذل حجاب و فتنه اسباب
کریما گرفتار آن دردم که تو درمان آنی
بنده آن ثنایم که تو سزای آنی
من در تو چه دانم
تو دانی
اتل متل یه مادر عین غنچه شب بو
یه مادر فداکار ولی یه کم درغگو
یه ساعتی می گذره دست می کشه رو سرم
بهم میگه بیداری؟ یا خوابیدی دخترم؟
لابد می پرسیدچرا عین گل شب بوئه
سرزنشش می کنید چون یه کم دروغ گوئه
دو باره و سه باره وقتی جاب نمیدم
نوازشم می کنه فکر می کنه خوابیدم
عین گل شب بوئه چون تا سحر بیداره
ولی دروغ ،دروغی چشاشو هم می ذاره
بلند میشه از تو جا از اتاق بیرون میره
شاید می خواد مادرم بره وضو بگیره
بلند می شم دزدکی به دنبال اون میرم
تا دستشو بخونم تا مچشو بگیرم
روسررو مادرم روی سرش کشیده
تا که بابام نفهمه نصف موهاش سفیده
میره توی اتاق خواب روبروی آینه
روی زردشو مادرتو آینه می بینه
با دست پینه دارش کشوو رو وا می کنه
عطر بابام تو دستش رضا، رضا می کنه
نگاه ناز مادر یواشی می ره بالا
تا بالای آینه تا روی عکس بابا
رضا اسم بابامه مامان خیلی می خوادش
جنازشو بغل زد ولی می گه میادش
مامان همیشه می گه که بابا برمی گرده
ولی بعضی آدما می گن که قاطی کرده
بهش می گه رضا جان غصه نخور عزیزم
من و حبیبه خوبیم نمی گه من مریضم
ادکلن بابا رو درشو وا می کنه
می ذاره روی قلبش خدا،خدا،می کنه
بهش می گه رضا جان وضع زندگی خوبه
نمی گه لای چرخ زندگی صد تا چوبه
عطر شو بو می کنه دو چشمشو می بنده
اون مادر دروغگو زور زورکی می خنده
نمی گه که واسه کار تا کجاها که رفته
نمی گه چند وقتیه دیسک کمر گرفته
یهو مامان هول می شه روی زمین می شینه
تا که بابا قامت خمیده شو نبینه
دست می ذاره رو چشماش از توی دست سردش
عطر بابا می ریزه روی چهره ی سردش
نمی گه صاحب خونه اجاره خونه می خواد
یا که سرش داد زدن تو ساختمون بنیاد!
می زنه زیر،گریه بوی عطر بابا جون
با بوی عطر شب بو می پیچه تو خونمون
مامان نمی گه دادگاه حکم تخلیه داده
تا که یهو می فهمه چشما اونو لو داده
تمام عالم امشب مست گل شب بوئه
انگار همه فهمیدن مادرم دروغگوئه.
بعضی وقتها به خودم می گم :"هی آینه دلت رو پاک کن، تا بتونی دنیا رو صاف و یکدست ببینی ،وقتی آینه دلت پاک باشه همه ی خوبی ها به طرف تو میاد اون وقت زمانی می رسه که حتی نمی تونی یک لحظه هم به بدی فکرکنی ،وهمه ی بدی ها از ترس وجود تو محو میشن."
آره ،دلی که پاک باشه همه اون دل رو دوست دارن ؛ اگه دلت پاک باشه دنیا که هیچی آخرت هم مال توست .و،وقتی که این دو تا رو داشته باشی یعنی خدا رو هم داری و زمانی می رسه که تو به همه ثابت کردی "من جزئی از خدا هستم ، پاک و طاهر ؛ به همه نشون می دی وقتی روح خدا تو وجود کسی دمیده بشه یعنی اون شخص باید از جهل و نادانی پاک و منزه بشه.
اون وقت دیگه زمانی می رسه که آینه دلش نیازی به پاک کردن نداره ،چون آینه ی دل یه آدم خدایی
کجا ایستادی ؟ روی یک قله؟ کی رسیدی؟ اومدنش سخت بود ؛نه؟ توبا خودت چی کار کردی ؟
حالا که اومدی و ایستادی روی این قله یه نگاهی به پشت سرت بنداز ، پشت سرت پر از حادثه است که تو توی اونها نقش داشتی ؛عین یک فیلمه که آخرش نقش اول داستان میاد روی این قله ای که تو الآن روش ایستادی و منتظر می مونه منتظر یک فرشته با دو تا بال که اونو با خودش می بره ، به یک دنیای دیگه .
اون فرشته زیباست ولی معلوم نیست که تو اونو چه طوری می بینی . اگه می خوای بدونی اون ملک آسمونی را چطور می بینی به اتفاقات پشت سرت نگاه کن اون شبیه اتفاقات زندگی تو است سیاه ،سفید یا خاکستری ! تو کدومشون رو دوست داری ؟
سفید!
اگر سفید باشه که خیلی خوبه ؛سفید یعنی امید ،امید به زندگی خوب در یک مکان دیگه که هیچ رنگ و بویی از دنیا نداره...
ولی حالا دیگه خیلی دیر شده که تو به سفید فکر کنی . خیلی مهلت بهت داده شد تا بتونی سفید بشی ولی تو سیاه کردی از شب هم سیاه تر ،وقتی ازت خواستن با مردم خوش رفتاری کنی تو مثل خزان بودی ،سرد و زرد،وقتی بهت گفتن به مردم کمک کن ،تو مثل کویر شدی خشک خشک ؛وقتی بهت گفتن با خدا باش تو مثل بچه ها شدی ،لجباز و یک دنده...
وقتی خزون بودی ،کویر بودی یا بچه ؛خدا در گوشت می گفت:"زود باش راه خودت رو انتخاب کن خزون نشو چون اگر خزون بشی من هم با تو سرد میشم ،کویر نشو چون اگر کویر بشی من هم در لطف و رحمتم را به روی تو می بندم ،بچه نباش چون وقتش می رسه که من پاداش لجبازی هایت را به تو بدهم."
ولی تو نمی فهمیدی چون گوشت پر شده بود از حرفهای شیطون و جایی برای ندای حق نمانده بود .
خدا فرصت های زیادی به تو عطا کرد به هر طریقی که بگویی ،به پشت سرت نگاه کن همین چند قدم قبل از فتح قله ی گناه .خدا توسط یک واسطه به تو گوش زد کرد؛بنده ی من توبه کن توبه "و همانا خداوند توبه کننده گان را دوست دارد" ،ولی تو نخواستی و از آخرین فرصتت هم استفاده نکردی .
وای ببین ،فرشته مرگ آمد چقدر زیباست ولی تو نمی توانی آن طور که من می بینم او را ببینی ؛تو سیاه می بینی زشت و وحشتناک ،ترس تمام وجودت را گرفته بدنت می لرزد ، دیگه هیچ امیدی نداری تمام پل های پشت سرت را خراب گردی دیگه راه برگشتی نداری ،خدا حافظی کن با پول ،با ثروت،باخانواده ات و برو به سوی مرگ برو به سوی اعمالت که قدرشان را ندانستی و سیاهشان کردی .
برو چون دیگه به آخر خط رسیدی و راه برگشتی نیست.
اگر مرا از لطف و رحمتت برانی هرگز از درگاهت به جایی نخواهم رفت و از تملق و التماس به حضرتت دست نخواهم کشید .، چرا که قلبم شناسا و گواه کرم و رحمت بی پایان توست ، آری بنده جز به درگاه مولایش کجا رود و مخلوق به که پناهنده شود جز خالقش؟...
ستاری و پرده پوشیت مغرورم ساخت تا آنکه به کوشش و اختیار به عصیان و مخالفت پرداختم اکنون از عذاب تو که مرا نجات خواهد داد؟ و اگر تو رشته محبت را از من بریدی دیگر به رشته که چنگ زنم ؟ پس وای بر رسواییم در آن هنگام که کتاب تو تمام اعمالم را به شمار آورده، که اگر امیدم کرم و رحمت بی انتهایت نبود و نهی تو از نا امیدی گناهکاران وقتی که تمذکر اعمال زشت خود می شدم به کلی ناامید می گردیدم.....
خدایا به کرم و بزرگواریت روی از من بر نگردان و تقاضاهایم را قبول فرما که من این دعای تو را خواندم و امید آن دارم که دعایم رد نفرمایی ؛چرا که من به رأفت و مهربانی تو آگاهم ..........